هدیهدی، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

هدی خاله!

مهندس هدی !!!

هدی و مادرش رفته بودن بیرون. یک جایی بیل مکانیکی و ماشین های ساختمانی دیده بود.       هدی: مامان اینا دارن چه کار می کنن؟ زهرا (مامان هدی): دارن خونه می سازن. هدی (با تامل نگاه ماشین ها کرد): مامان اینا دارن چه کار می کنن؟ زهرا: دارن خونه می سازن. هدی (بیشتر رفت توی فکر): مامان, ما که می خوایم خونه بخریم, خب به جاش چند تا از این ماشین ها رو می خریم تا برامون خونه بسازن, پارکینگ خونه رو هم بزرگ درست می کنیم تا بعدش این ماشین ها رو توش پارک کنیم!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 4 ماه تاریخ: 26 اسفند 91 ...
27 اسفند 1391

دایناسور!!!

زهرا (مامان هدی) دایناسور رو توی تلویزیون نشون هدی میده.   زهرا: هدی نگاه کن. این دایناسور هست. هدی: مامان, من هم دایناسور دارم؟؟؟ زهرا: نه! هدی: پس من دایی چی دارم؟؟؟!!! زهرا: تو دایی محمد و دایی علی داری!!!   سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 3 ماه تاریخ: 7 بهمن 1391 ...
1 اسفند 1391

خواب خورشید!!!

شب بود.   هدی: مامان چرا هوا تاریکه؟؟؟ زهرا (مامان هدی): آخه خورشید رفته. هدی: کجا رفته؟؟؟ زهرا: رفته بخوابه. هدی: آخه خورشید که نمی تونه بخوابه. زهرا: چرا؟؟؟ هدی: آخه خورشید که اون بالاست، چه طوری سرش رو میذاره زمین می خوابه؟؟؟!!!     سن هدی در زمان این خاطره: 3 سال و 2 ماه تاریخ: 24 دی 1391 ...
1 اسفند 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدی خاله! می باشد